تیر چراغ زرد



امروز به دعوت الهه رفتم به حلقه‌ی داستان شهرستان ادب. داستان الهه و دو نفر دیگر را گوش دادم. یاد کانون پرورش فکری افتادم که چقدر با خانم بابایی شعر و داستان می‌خواندیم و کیف می‌کردیم. خب کمی از آن فضا فاصله گرفته بودم. اینجا مجید قیصری حضور دارد و درباره‌ی داستانها نظر می‌دهد. جلسه‌ی خوبی است. رایگان است و در مرکز شهر قرار دارد. دوست دارم باز هم بروم. از همه‌ی سنین به جلسه می‌آیند. یکی از کسانی که داستان خواند نوجوانی بود که داستانش بسیار متفاوت و امروزی بود، مطمئنم هیچ کدام از ما فضایش را تجربه نکرده ایم، چیزی که خود قیصری هم گفت.

پ.ن: امروز به ذهنم رسید اتفاقات خوب هم در شهر می‌افتد که کمتر ممکن  است از آن خبر داشته باشیم، مثل جلسات ادبی اینچنینی.

امروز به دعوت الهه رفتم به حلقه‌ی داستان شهرستان ادب. داستان الهه و دو نفر دیگر را گوش دادم. یاد کانون پرورش فکری افتادم که چقدر با خانم بابایی شعر و داستان می‌خواندیم و کیف می‌کردیم. خب کمی از آن فضا فاصله گرفته بودم. اینجا مجید قیصری حضور دارد و درباره‌ی داستانها نظر می‌دهد. جلسه‌ی خوبی است. رایگان است و در مرکز شهر قرار دارد. دوست دارم باز هم بروم. از همه‌ی سنین به جلسه می‌آیند. یکی از کسانی که داستان خواند نوجوانی بود که داستانش بسیار متفاوت و امروزی بود، مطمئنم هیچ کدام از ما فضایش را تجربه نکرده ایم، چیزی که خود قیصری هم گفت.

پ.ن: امروز به ذهنم رسید اتفاقات خوب هم در شهر می‌افتد که کمتر ممکن  است از آن خبر داشته باشیم، مثل جلسات ادبی اینچنینی.


همیشه برایم سوال بوده که چطوری فکر می‌کنند و احساسات‌شان چطوری است. تا به حال از کسی با چنین گرایشی سوال نکرده بودم. آن‌ها کسانی هستند که به‌طور رسمی نادیده گرفته می‌شوند و در جامعه با نگاه متفاوتی از سوی دیگران روبرو هستند. با مهدی درباره‌ی خودش و جزئیات این گرایش می‌پرسم. حواسم هست سوال‌هایی که از مهدی می‌پرسم ناراحت‌کننده نباشد و می‌گویم به هرکدام که خواست جواب ندهد. او می‌گوید بعید می‌داند به چنین سوالی برخورد کنیم. او 37 ساله است و با صراحت به سوال‌هایم جواب می‌دهد. سوال را با این شروع می‌کنم که از چه وقتی متوجه شد همجنسگراست؟ می‌گوید: گرایش با ما وجود دارد. از بیست و یک سالگی متوجه شدم. ما در بچگی اینترنت نداشتیم، وقتی اینترنت آمد متوجه شدم کلمه ای به اسم گی وجود دارد. یادم است در زمان نوجوانی که شعر می‌خواندم، هر شعر عاشقانه ای که می‌خوانم، در ذهن من پسر می‌آمد! اولین رابطه ام را اول دبیرستان شروع کردم و نمی‌دانستم که می‌تواند یک گرایش جداگانه باشد. در بیست و یک سالگی هم متوجه شرایطم شدم.»

مهدی تعریف می‌کند اولین کسی که ماجرایت را متوجه شد چه کسی بود: به یکی از همکلاسی‌هایش گفتم. او از همه بدتر برخورد کرد و پرسید برای درمان پیش دکتر رفته‌ای؟ من هم اعتماد به نفس و اطلاعاتم کم بود و یادم است حس بدی گرفتم. هنوز هم گاهی در تماس هستیم و قضیه برایش حل نشده است. الان همه‌ی افراد نزدیک من می‌دانند و تا جایی که بتوانم به دیگران می‌گویم.»

مهدی می‌گوید خانواده اش از این ماجرا خبر ندارند و سنتی-مذهبی هستند. اما در فامیل کسانی هستند که می‌دانند.

از او می‌پرسم درباره کسانی که این گرایش را نمی‌پذیرند چه فکری می‌کند؟ می‌گوید:به نظرم چه علت مذهب باشد چه سنت، اکثرا این را قضیه ای نمی‌بینند که گرایش طبیعی دوپسر با هم است. از نداستن شان است و تصور درستی از این قضیه ندارند. من چنین کسانی را زیاد دیده ام. در توئیتر هم زیاد بحث پیش می‌آید. بخش زیادی از آن‌ها حتی ویکیپدیای فارسی نخوانده اند. مشکل دیگر هم این است که گی ندیده اند. با یکی از همین افراد بعد از اینکه من گفتم گی هستم کلی صحبت کردیم، کلا انگار یک دور در ذهنش مرور کرد و بعد من را پذیرفت. اتفاق خوبی که افتاده این است که نشان دادن این گرایش در سریال‌ها و فیلم‌های سینمایی و اینترنت، باعث شده تا نسل جدید بهتر برخورد کنند. مثل سریال‌های گیم آو ترونز و فرندز. ولی قبلا این کلمه تابو بود و تو نمی توانستی درمورد همجنسگرایی چه مثبت و چه منفی صحبت کنی.»

درمورد نقش‌هایی که در چنین رابطه‌ای وجود دارد می‌گوید:بعضی‌ها فکر می‌کنند گی‌ها حتما نقش‌های کلیشه‌ای مانند رابطه‌ی زن و مرد را با هم دارند، اما وما اینطوری نیست و رابطه‌ی احساسی با رابطه‌ی جنسی تفاوت دارد. کلا گی‌ها چون از روند تیپیکال جامعه دور می‌شوند، بازی قدرت در این‌جا متفاوت است و ماجرا سیالیت بیشتری دارد. هرکدام از دونفر در رابطه می‌توانند مدیریت رابطه را برعهده بگیرند.»

از مهدی درباره‌ی اینکه آن‌ها گروه مشخصی دارند یا نه می‌پرسم. می‌گوید:در سال 83 وبلاگ می‌نوشتم، بعد به تهران آمدم و برای اولین بار جمع وبلاگ‌نویسی را دیدم که همه گرایش من را داشتند و کلی هیجان‌زده بودم. می‌توانم بگویم بخش عمده ای از دوستانم از آن موقع مانده اند. الان در جمع ما افراد غیر گی هم هستند.»

او از اینکه آیا تا به حال او را خطری تهدید کرده یا نه می‌پرسم و می‌گوید نه. می‌گوید: اما درمورد کسانی که می‌گویند گی‌ها در معرض اعدام هستند، باید بگویم ما بابت این قضیه نگران نیستیم و نگرانی اصلی‌مان مردم هستند. خطر این است که در محیط خانواده یا کار بقیه بفهمند و بعد دردسر درست شود، مثل طرد شدن، حرف درآوردن درباره ی ما یا اخراج شدن.»

مهدی از بیماری می‌گوید:ترس از بیماری در من هست و بیماری بین گی‌ها زیاد است. در سال 89 از پزشکی پرسیدم که بین گی‌ها احتمال 15درصد ایدز وجود دارد که احتمال دارد الان زیاد هم شده باشد. من کلا نترس‌تر بودم و بی‌احتیاطی‌هایی کرده‌ام اما شش ماه یک بار چکاپ می‌کنم.»

از او می‌پرسم اعضای هر گروهی نسبت به خودشان تصوراتی دارند. همجنسگراها چطور درباره‌ی خودشان فکر می‌کنند؟

من خودم درمورد نسبت‌دادن‌ها خیلی احتیاط می‌کنم. احتمالا حساس‌تر هستند به معنای هم منفی و هم مثبت آن. در آن‌ها توجه کردن به لباس و ظاهر و چیزهایی که در آن ذوق و سلیقه‌ی بیشتری وجود دارد را بیشتر می‌بینی، مثل آرایشگری و آشپزی و طراحی لباس. مثلا در نوجوان‌ها و کسانی که در شهرها و روستاهای کوچک زندگی می‌کنند، افسردگی وجود دارد چون همان اول که متوجه می‌شوند گی هستند، فکر می‌کنند در دنیا فقط آن‌ها این‌شکلی هستند. البته این‌هایی که گفتم را نمی‌توان گفت که همه این صفت را دارند.»

سوال‌های دیگری هم از مهدی پرسیدم. سعی کردم مهم‌ترین‌هایش را اینجا بیاورم و بدون قضاوت حرف‌هایش را بنویسم.



می‌خواهم اینجا درباره‌ی شهری که در آن زندگی می‌کنم بنویسم. درباره‌ی تهران که روزی هزار و یک قصه در آن اتفاق می‌افتد. بعضی از قصه‌ها تکراری‌اند، بعضی ممنوعه، بعضی خنده‌دار و بعضی تلخ. اتفاقاتی که گاهی بی‌توجه از کنارشان می‌گذریم، گاهی می‌دانیم چه می‌شود و به روی خودمان نمی‌آوریم و گاهی نمی‌دانیم چطوری آن‌ها را حل کنیم. از شهروندان هم می‌گویم، شهروندانی که ماجرایشان ممکن است تا به حال جایی نوشته نشده باشد.

شاید تهران شهر بی‌آلایشی نباشد، اما سعی می‌کنم این‌جا چنین خصلتی را داشته باشد. هرکسی هم می‌تواند تیر چراغ زرد را بخواند و نظرش را بگوید.


جرات نمی‌کنم به میدان حسن‌آباد سر بزنم، میدانی که هر بار از وسط آن رد می‌شدم حس می‌کردم هنوز هم قسمتی از شهر وجود دارد که از ساختمان‌های بدریخت و قیافه خبری نیست، رنگ‌های در و دیوار توی ذوق نمی‌زند و برای ساختنش به جای عجله کردن، فکر کرده‌اند. هر بار چه وقتی برای کنکور می‌رفتم به کتابخانه‌ی پارک شهر (که حالا بسته است) و چه وقتی برای دیدار با دوستان آن‌جا قرار می‌گذاشتم، هویت این فضای قدیمی را حس می‌کردم. اما حالا این میدان در آتش آسیب‌هایی دیده است. آخرین خبری که از این میدان خوانده‌ام هم نشان می‌دهد که علت حادثه معلوم نیست. انگار نه انگار اتفاق خاصی افتاده است، در حالی که برای کلیسای نوتردام چه یقه‌ها که دریده نشد! اینکه چقدر از مکان‌های تاریخی نگهداری می‌شود به کنار، به قول یکی از استادهای دانشگاه مان: با این وضع مملکت ما را امام زمان نگه داشته است!



امروز به دعوت الهه رفتم به حلقه‌ی داستان شهرستان ادب. داستان الهه و دو نفر دیگر را گوش دادم. یاد کانون پرورش فکری افتادم که چقدر با خانم بابایی شعر و داستان می‌خواندیم و کیف می‌کردیم. خب کمی از آن فضا فاصله گرفته بودم. اینجا مجید قیصری حضور دارد و درباره‌ی داستانها نظر می‌دهد. جلسه‌ی خوبی است. رایگان است و در مرکز شهر قرار دارد. دوست دارم باز هم بروم. از همه‌ی سنین به جلسه می‌آیند. یکی از کسانی که داستان خواند نوجوانی بود که داستانش بسیار متفاوت و امروزی بود، مطمئنم هیچ کدام از ما فضایش را تجربه نکرده ایم، چیزی که خود قیصری هم گفت.

پ.ن: امروز به ذهنم رسید اتفاقات خوب هم در شهر می‌افتد که کمتر ممکن  است از آن خبر داشته باشیم، مثل جلسات ادبی اینچنینی.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها